داستان کوتاهی از بالزاک
13/04/2015 at 08:19 بیان دیدگاه
زمانی کسی گفت: فیلم سیاه و سفید دوست ندارم. برام عجیب بود. انگار کسی بگوید که فیلمی که در آن اسب باشد، دوست ندارد. یا: کتابی که در آن از زمستان حرف زده شود را دوست ندارم. با این گفته یاد انوره دو بالزاک میافتم. خیلی وقت است درگذشته است. سال 1850. در پنجاه و یک سالگی. این خود، ماجرا را سیاه و سفید میکند. کسی نمیشناسم که حالا بالزاک بخواند. افراد کتابخوان «بابا گوریو» ، «اوژنی گرانده» ، «زنبق دره» و «آرزوهای برباد رفته» را میشناسند. آدم میترسد برود سراغاش. گاهی میتوان چیزی از مجموعه آثار دوازده جلدیش – هر جلد 1500 صفحه- خواند که در برگیرندهی رمان و داستان و نوول بسیار است.
چندی پیش با تنی چند نشسته بودیم سر میزی در غذاخوری. نیمی از اینان اشتراک New York Review of Books داشتند که برام غریب بود. یکی که نشسته بود رو به روی من دوستدار سرسخت بالزاک بود. صحبت دلنشینی بود. میان صحبت ازم پرسید: «داستان La maison du-chat-qui pelote را خواندهای؟» نخوانده بودم و نمیشناختم. گفت:»عجیبه. باید بخوانی.» برخی توصیهها به لحنی است که تردید نمیکنی. رفتم و پیدا کردم. در جلد نخست بود. شاید به این دلیل که دربرگیرندهی برخی رمانها و داستانهای ناشناختهی بالزاک است. شروع کردم به خواندن.
Entry filed under: برگردان.
Trackback this post | Subscribe to the comments via RSS Feed