غزه نو
غزه نو
شعری از شاعر فلسطینی، مروان مخول[1]
تا شعر غیر سیاسی بنویسم
باید به پرندگان گوش دهم
و برای شنیدن پرندگان
هواپیماهای جنگی باید ساکت باشند[2].
چهار بیت/سطر بالا از ‹مروان مخول› ماههاست که در اینترنت دست به دست میشود. ماه اکتبر (2023) شعر بلند ‹غزه نو / نيو غزّة› را دربارهی رویدادهای وحشتناک جاری در فلسطین نوشت که به زبانهای مختلف منتشر شد. این شعر را با زبان اصلی و زیرنویس ایتالیایی و هلندی میتوان در یوتیوب دید. (غزه نو)
غزه نو
پسرکم، وقت زیادی نمانده
دیگر درنگ مکن در شکم مادرت
بیا، شتاب کن، نه از اینکه آرزوی دیدن تو دارم
از اینرو که جنگ بیداد میکند و میترسم
به رغم همهی آرزوهام برات، وطنات را نبینی.
وطن تو خشکی یا دریا نیست
که پیشگویی کرده باشد کدام از ما در آن بزید و بمیرد
همه، مردم ِ تو هستند
بیا، آشنا شو با آن
هم پیش از آنکه بمبها مُثُلهاش کنند و
من به ناچار بازماندههاش را جمع کنم
تا به تو بگویم
آنان که ناپدید شدند زیبا بودند و معصوم.
و فرزندانی داشتند چون تو
که با هر جمله میگذاشتند بگریزند
از سردخانهی مردگان
و چونان یتیمان بگذارندشان بر طناب نجات.
دیر اگر بیایی، باورم نخواهی کرد
و فکر میکنی این سرزمینی است بی باشنده
و ما هرگز اینجا نبودهایم.
ما دو بار تبعید شدهایم و هفتاد و پنج سال
قیام کردهایم علیه تقدیرمان
به زمانی که همهی شادی از ما ربودند
و امید به زیر پا لِه شد.
میدانم که بار اندوه بر دوش تو سنگین است
مرا ببخش، زیرا چون غزال به گاه زایمان
از شغال میترسم
هماو که پشت آبانبار به کمین نشسته است
پس زود بیا و بگریز، به هرچه دورتر که بتوانی
آنگاه از پشیمانی پریشان نخواهم شد.
دیروز آزار دیدم از نومیدی
گفتم: بس کن، این است برای کوچولوی من
فرزند ِ آه ِ باد
چه کار دارد به این توفان چرخندی؟
امروز اما بازگشتم به آن
به ناگزیر از خبری بس مهم:
‹بیمارستان باپتیستها در غزه بمباران شد.›
میان پانصد قربانی کودکی بود
که برادرش را با سر آش و لاش
و چشمان بیرون زده صدا میزد: داداش، میتونی منو ببینی؟
او را ندید؛ همچون جهان ِ افسون شده
که دو ساعتی محکوم کرد جنایت را و آنگاه به خواب رفت
تا او و برادرش را از یاد ببرد.
با تو چه میتوانم گفت؟
فاجعه و بلا دو خواهر گرسنهاند
و سرشار از جنون، حمله میکنند به من تا دهانام بلرزد
و همهی واژگان ممکن را ‹لاشه› بنامد.
به زمان جنگ هیچ کسی به هیچ شاعری اعتماد ندارد
زیرا که کُند است چون لاک پشت
در تلاش بیهوده تا بنگرد به کشتار جمعی
که چونان خرگوشی دوان است.
لاک پشت میخزد
و خرگوش در پرش از جنایتی به جنایت دیگر
تا رسیدن به کلیسای رومی، که اکنون پیش چشم خدا
بمباران شده است، از درون مسجد
که به تسخیر قداست ِ رهاییبخشاش در آمده
و با خاک یکسان شده.
آن رهایی بخش ِ چون پدر ما در آسمان کجاست
هم آن هواپیما، تنها و بی همراه
جز یکی سوار در آن که به بمباران ما آمده است
به در هم کوبیدن تسلیم ما.
پسرم، از اکنون، همهی پیامبران
بر صلیب جایگاهی خواهند یافت
و خدا بر همه چیز آگاه است
اما تو و دیگران، که چون تو معصوماند و هنوز زاده نشدهاند
از هیچ چیز آگاه نیستید.
برگردان: 28 آوریل 2024 / 9 اردیبهشت 1403
[1] Marwan Makhul (1979)
[2] In order for me to write poetry that isn’t political / I must listen to the birds /and in order to hear the birds / the warplanes must be silent
بی رنگ شدن ‹ابتذال شر› در تماشای فیلم ‹منطقه دلخواه›
بی رنگ شدن ‹ابتذال شر›
در تماشای فیلم ‹منطقه دلخواه[1]‹
رمان ‹منطقه دلخواه› از مارتین آمیس[2] را که بخوانی و فیلم به همین نام ساختهی جاناتان گلیزر[3] را ببینی، به این نتیجه خواهی رسید که مردم میخواهند از تاریخ درس بگیرند، اما تاریخ به راه خود ادامه میدهد.
فیلم ‹منطقه دلخواه› برنده جایزه بزرگ جشنواره کن و یکی از نامزدهای اسکار (امروز اسکار هم گرفت)، دربارهی سالهای زندگی شاد فرمانده اردوگاه آشویتس – رودولف هُس[4] – و همسرش -هدویگ- است. هدویگ زیبا و همزمان دست و پاچلفتی، دانا و نادان، مسلط به خود و در عین حال بر مرز فروپاشی عصبی. شوهرش او را ملکه آشویتس مینامد و او خود ادعا میکند که آشویتس بهشت است. عجیب هم نیست که وقتی شوهرش به جای دیگر منتقل شود، حاضر نیست آنجا را ترک کند. آدم که بهشت را ترک نمیکند، از آن رانده میشود.
در آغاز فیلم، کت خز هدیه میگیرد که باید از زن یهودی سوزانده شده در کوره باشد، گرچه فیلم به روشنی نشان نمیدهد. کت را چنان به تن امتحان میکند که انگار دارد در پوستی تازه میخزد. وقتی رژ لب در یکی از کیسهها مییابد، با لذتی محسوس امتحان میکند. به نظرش یهودیان باید نابود شوند، و اگر مرگ موثرترین راه ناپدید شدن است، پس باید بمیرند. با آنکه چندان هم ازشان بیزار نیست.
[1] The Zone of Interest
[2] Martin Amis
[3] Jonathan Glazer
[4] Rudolf Höss
به جستجوی انسانیت
هنرسرای روتردام، نمایشگاهی از چهار دهه آثار این هنرمند بر پا کرد که تا سوم مارس 2024 ادامه داشت. نمایشگاه فرصتی بود برای آشنایی با توانایی نگاه هنری ویژهی او.
آی ویوی در نخستین کارهاش اشیایی را که هیچ ارتباط منطقی با یکدیگر ندارند، به هم میآمیزد: بیل با کت خز، یا دو کفش که به هم چسبیده و شبیه دو سوسک در حال جفتگیریاند. کاربرد عملی اشیا را کنار گذاشته و با اشیای یافته شده، جهان نوینی میآفریند. او به جنبهی زیباییشناسانهی اشیا آگاه است، مثل تندیسهای تخریب شده در جنگ داخلی سوریه. به جستجوی خرده ریزهای بازمانده در منطقه میرود تا بیزاری خود از نیروی ویرانگر جنگ را ابراز کند.
از کارهای آماده[1] نیز یاری میگیرد، مثل دستگاه ثابت قدم زدن[2] متعلق به جولیان آسانژ و عروسک پاندا پر از اسناد محرمانهی آژانس امنیت ملی[3] تا دعوتمان کند به تماشای جهان از چشماندازی غیرمعمول. موضوعات جاری سیاسی را به شکل چشمگیری قابل دیدن میکند تا نگذارد – به عادت- از یاد ببریم. او با چیدمان جلیقهی نجات پناهندگان به شکل گل نیلوفر آبی با گوی بلور به وزن یک تن، توجه را به بحران پناهجویان جلب میکند.
[1] readymades
[2] Treadmill تردمیل
[3] NSA
ما درون را بنگریم و حال را
تارا کراجناک به سال 1979 در لیما (پرو) زاده شد. سال آغاز ‹جنگ کثیف›. زوجی آمریکایی او را به فرزندی پذیرفتند. کراجناک پذیرفته شده به عنوان هنرمند با پیشینه فراقومی از پرو دریافت که دوران کودکیش به گونهی جدایی ناپذیری با مسایل گستردهتری چون نابرابری اجتماعی-اقتصادی ارتباط دارد.
او میراث ماندگار ساختارهای قدرت استعماری را مسئول سرکوب، محو و سلطه بر بدنها و فرهنگهای بومی میداند. او از بدن ‹فرانژادی› خود به عنوان ابزاری قدرتمند برای دخالت در تصویرهای تاریخی و نوشتن تاریخ واقعی نو استفاده میکند.
پاییز ِ مدام
پاییز مدام
از مجموعهی ‹این تن را بگیر›
این تن را بگیر
با احتیاط بپوشان
به پتو نیازی نیست
دو دست کافی است
تا همه چیزی از نو آغاز شود
پستی و بلندیهاش را خواهی یافت
دلواپس نشو و نگذار چیزی بازت بدارد
اینها اخگرهای خُردیاند افتاده بر آن
کسی جمعشان نکرد
شاید اندکی خنک و سرد به چشم آید
اما پیامد پاییز مدام همین است
نترس اگر رودهای سرخی میان انگشتانات جاری شد
رایحهی اسطوخودوس
از زیر گیوتین بیرون میآید
با دگرگونی حال و هوای کیهان
کاردها خود کیفر دادهاند
اندکی دیرتر این رودها خشک خواهند شد
یادم آمد که از یاد بردم تنام را برای تو آماده کنم
میتوانم روی تو حساب کنم
دوست دارم این را
بگشا رگها را با دستانات
چونان گشودن ساقهی خیزران
به ساختن نی
بگشا این رگها را
کفش از پا بیرون آر
به زیر آ
شیرجهای عمیق
سنگهای سپید را گرد بیاور
از یاد بردم تسبیحی برات بخرم
به ژرفای آب درآ
تا به قلب من برسی
شاید آنی نباشد که آموختهایم
- سرخ و شکل ِ طرح ِ قلب –
لایههای ستبر غبار بر آن خواهی یافت
بازماندهی جنگهای قبلی
باید بیشتر بکوشی
به زدودن لایهها
تا رسیدن به هسته
رنگ روشن گوشت را خواهی دید
نه سرخ، از آن دست که به ما آموختهاند
صورتی.
یادم رفت شاخهای رُز در جیب کتات بگذارم.
فاتنه الغرّه با مجموعهی ‹فریب خدا› (2014) و شعرخوانی با عنوان ‹سالن شعر فاتنه› به بخشی جداناپذیر از جهان شعر در بلژیک و بعدتر هلند تبدیل شد.
این شاعر فلسطینی-بلژیکی در مجموعهی ‹فریب خدا› به ستیز با جهان خدایان و مردان از جهان بیرون برخاسته بود. مجموعه شعر ‹این تن را بگیر› (2019) سفری درونی است و گونهای ستیز با خود.
فاتنه الغرّه زادهی سال 1974 در نوار غزه است. او را یکی از استعدادهای درخشان شعر فلسطین نامیدهاند. سال 2009 از چنگ حماس گریخت و در شهر آنتورپ بلژیک ساکن شد. ‹من’ِ راوی شعر الغرّه از تجربهی درد عمیق و از خودبیگانگی فرد فلسطینی فاصله نگرفته است.
او در غزه به عنوان تهیه کنندهی رادیو برای خیرگزاری وفا (Wafa) کار میکرد.
از سال 2000 تاکنون چهار مجموعه شعر منتشر کرده و میهمان بسیاری از جشنوارههای ادبی جهان بوده است. دفترهای شعرش به اسپانیولی و ایتالیایی نیز ترجمه شده است.
شعر فاتنه الغرّه پر شور است. پر از احساس دردی ژرف با بلاغت عالی و بدون کنایه. به عنوان شهروندی فلسطینی میان تعهد سیاسی و ملی تمایز قایل میشود و با اینکه شعرش ریشه در سنت دیرینهی تغزل عربی دارد، بیشتر به گوهر شعر توجه دارد و از اینرو نمیتوان شعرش را ‹سیاسی› خواند.
برخی از شعرهاش یادآور شعرهای امیلی دیکنسون است. گویی خطی مستقیم کشیده شده میان شهر ویران و پرجمعیت غزه و آمهرست آرام در ماساچوست.
شعر او از عشق، رنج و شکست میگوید. در گفتگو با خدا، او را گاه آفریننده و گاه دیکتاتور میبیند، گاه پدر واقعی و گاه معشوق. شعرهایی با زبان نافذ و لحن اندوهگین و گاه نیز تنکامخواهانه. مجموعهای از همهی احساسات انسانی: خشم، مهر و تنانگی ظریف.
(Fatena Al-Ghorra)
دو کتاب
دو کتاب در «باشگاه ادبیات»
با سپاس و قدردانی از امیر عزتی
زمانی عاشق بودم
کوشیار پارسی
خستهخانه
کوشیار پارسی
صدای پای فاشیسم
دونالد ترامپ در سخنرانی روز شنبه شانزدهم دسامبر گفت که مهاجران غیرقانونی ‹خون کشور ما را مسموم میکنند› و مخالفان خود را ‹آفت› خواند. این زبان، زبان فاشیسم دههی سی سدهی گذشته است.
او که میخواهد دوباره رییس جمهور شود و محبوبترین نامزد حزب جمهوریخواه است؛ در مبارزات انتخاباتی وعده داده که مهاجرت را محدود کرده و مهاجرت غیرقانونی را سرکوب خواهد کرد. میخواهد میلیونها نفر را فعالانه ردیابی و از کشور اخراج کند و قصد دارد اردوگاههای بازداشت بزرگی برای بازگرداندن مهاجران بنا کند.
ترامپ در ماه سپتامبر و در گفتگو با وبسایت خبری دست راستی ‹نبض ملی› از اصطلاح ‹خون مسموم› استفاده کرد و گفت: ‹ما میدانیم که آنها از زندان میآیند. میدانیم که از مراکز روانی میآیند و میدانیم که تروریست هستند (…). آدمها با بیماری وارد کشور ما میشوند. با هر چیزی که تصورش را بکنید وارد میشوند.›
این حرفها پژواک حرفهای دهههای بیست و سی سدهی گذشته است. آدولف هیتلر در ‹نبرد من› و اشاره به مرزهای باز و ورود ‹خون بیگانه› نوشته است ‹سمی که در بدن مردم میخزد›.
دونالد ترامپ در سخنرانی انتخاباتی ماه اکتبر با همین واژگان گفته بود: ‹ما قول میدهیم که کمونیستها، مارکسیستها، فاشیستها و اراذل چپ رادیکال را که مانند حیوانات موذی در داخل مرزهای کشورمان زندگی میکنند، ریشهکن کنیم.›
موسولینی هم پس از به قدرت رسیدن در 1927 گفته بود ‹ما باید موشهای ناقل بیماریهای عفونی و بلشویسم را بکشیم.›
انسانزدایی و برچسب غیرانسانی زدن به گروه خاصی در جامعه، زبان خصمانه و تهدیدآمیز همهی جنایتکاران و دیکتاتورهای جهان است. این زبان خشن، چشمهی افزایش خشونت در جهان است. وقتی تصویر از جهان سبب دشمنی گروههای شهروندان با یکدیگر بشود، خشونت افزایش خواهد یافت؛ چه از سوی گرگهای تنها و چه برخی جنبشهای افراطی. راستهای افراطی جهان را تبدیل کردهاند به انبار علوفه که تنها کشیدن کبریت کافی است به سوزاندن همهی جهان.
یک نمونه از گوشهی انبار که هلند باشد:
ایلیا لئونارد فایفر (Ilja Leonard Pfeijffer) نویسندهی هلندی، پس از پیروزی خرت ویلدرز در انتخابات در گفتگویی – چاپ شده در روزنامهی تراو (Trouw )- همانی را میبیند که در رمان آلکیبیادس [سیاستمدار جنجالی آتن که از شاگردان سقراط بود] هشدار داده بود: نابودی دموکراسی. حزب خرت ویلدرز با نام «حزب برای آزادی» از روش احزاب پوپولیستی مثل مشکوک نشان دادن نهادهای مردمسالاری استفاده میکند – برای محدود کردن و حتا نابودی آزادی. این گفتاورد از آن گفتگو بسیار گویاست: ‹این مهمترین و خطرناکترین نقطه، به ویژه برای هلند است. سر و کار ما اکنون با بزرگترین حزبی افتاده که قوه قضاییه را سنگر ‹قضات دموکرات 66 – حزب راست میانه در هلند-‹ با ‹محاکمههای سیاسی› نامیده. مجلس مستقل نمایندگان را ‹پارلمان جعلی› نامیده. روزنامه نگاران را ‹تفاله و طفیلی› نامیده. آگاهانه پیشنهاداتی در مغایرت و مخالفت با قانون اساسی ارایه داده و میدهد. این حزب اگر به قدرت رسد، همه چیز به سرعت پیش خواهد رفت. نهادهای دموکراتیک و همراه آن دموکراسی تضعیف خواهد شد. گرچه در بیست سال گذشته بسیار تضعیف شده است.›
از اکنون حمله به آزادی مطبوعات را میتوان دید. ویلدرز میخواهد رسانههای رسمی همگانی را تعطیل کند و در نتیجه هر صدای انتقادی را – اگر هنوز وجود داشته باشد – خفه کند.
خرت ویلدرز که ماریو وارگاس یوسا به سال 2017 و سخنرانی در یکی از دانشگاههای هلند هشدار داده بود که نوفاشیست است، هنوز کابینه تشکیل نداده که آغاز کرده به چنگ انداختن بر نهادها. در صدمین زادروز نویسندهی مهم هلندی، خرارد ریوه (Gerard Reve) یکی از نوچههای ‹بله قربان’گوی خطرناکاش به عنوان رییس مجلس نمایندگان انتخاب شد. این موجود – مارتین بوسما (Martin Bosma)- که در سالهای گذشته بارها با وقاحت حرفهای نژادپرستانه زده، در پایان جلسه یکی از شخصیترین شعرهای خرارد ریوه را گروگان گرفت و بخشی از آن را خواند و گفت که سال آینده، هر نشست پارلمان را با ‹شعری زیبا› افتتاح خواهد کرد.
باید امیدوار بود که این رییس پارلمان نژادپرست نونازی جلسهی آیندهی پارلمان را با تکهای از شعر همین نویسنده و شاعر آغاز کند که نوشته:
باید به محلههای مردمی بروم
و گوشام را باز نگه دارم:
اینگونه است که چیزی خواهی شنید.
خواست مردم چیست؟
بیگمان چیزی نه چندان خوب.
با انتخاب مارتین بوسما به ریاست مجلس هلند و بخت غیرقابل تصور نشستن خرت ویلدرز بر کرسی نخست وزیری، هلند و هلندیها در آیندهی نزدیک توسط دو مردی نمایندگی خواهند شد که گوی سبقت در نژادپرستی، بیعدالتی، توهین و تبعیض از هم ربودهاند. مارتین بوسما سال پیش لایحهای به مجلس ارایه داده بود که رییس مجلس باید از حزب اپوزیسیون باشد، تا تعادل و توازن حفظ شود. حالا خودش زده زیر حرف و ادعاش. او در سخنرانی پس از انتخاب شروع کرد به مرثیه سر دادن برای اعضای حزب ‹PVV› که در بیست سال گذشته رنج کشیدهاند. نخست اینکه کدام حزب. این که هیچ شباهتی به حزب ندارد. حزبی که تا امروز حاضر نشده منبع مالی را به پارلمان بدهد. دیگر اینکه بیشتر همان اعضای به اصطلاح حزب ‹پروندهدار› هستند. یکیشان در صندوق پست خانم همسایه ادرار میکرده، آن دیگری به زمان آتش سوزی در اردوگاه پناهجویان گفته که ‹دلام میخواست با بنزین میرفتم برای خاموش کردن آتش› و همین جناب رییس هم به زمان همهپرسی اوکراین فرموده بود که جورج سوروس (George Soros) میلیاردر یهودی در زمان جنگ جهانی دوم به نازیها کمک مالی کرده بود. در صورتی که جورج سوروس آن زمان نه سال داشت. لحن دلبه همزن و حرفهای دل به هم زنترش از یادها نرفته. همین آدم در سخنرانی پیروزی گقت ‹کسانی که به من رای ندادهاند، به زمان گرفتن نوبت متوجه خواهند شد› و پس از آن گفت که ‹شوخی کردم›. این سطح سخن گفتن تهدید و توهینآمیز رییس پارلمان است که دیگر نمیتوان حک و اصلاح کرد.
بیچاره هلند که افتاده یا سپرده شده به قلدر و گردن کلفتها. لباس میش با موفقیت پرده انداخته بر چهرهی گرگ در مجلس نمایندگان مردم.
در این چشمانداز، کار به جایی رسیده که کشور هلند بازگشت کابینهی قبلی نولیبرال مارک روته (Mark Rutte) را آرزو کند. روته که به لقب بزرگترین نخستوزیر دروغگوی اروپایی در سدهی بیست و یکم مفتخر شده بود. نولیبرالی که بیشی از مردم کشور را به فقر و ورشکستگی کشاند. حتا در رسانههای زیر سانسور نولیبرالی هلند میتوان سند برای همهی اینها یافت.
هوا تاریک است و از سمت خیابان میتوان نور چراغ در طبقات بالا را دید. خوابمان نمیبرد و نشستهایم یا دراز کشیدهایم بر بستری که دور تا دورش برگهای کاغذ با نوشتههای ناتمام ریخته است. گاه نیز آرام برمیخیزیم و میرویم سوی میز کار تا بنویسیم: ‹سلام، کشور ِ گُه.›
جنگ و جنگ و جنگ
جهان درست مثل نود سال پیش آشفته است: جنگ در خاورمیانه، جنگ اوکراین، پاکسازی قومی در قفقاز و پاکستان، برآمدن نوفاشیستها و نونازیها در غرب، هیستری همگانی راست افراطی و دامن زدن به بیگانههراسی.
وقت آن رسیده که نوشتههای جوزف راث (1894-1939) روزنامهنگار و نویسندهی یهودی-اتریشی را از نو بخوانیم.
گزارشها و سفرنامههای او انگار امروز نوشته شدهاند. در دههی بیست سدهی گذشته خطر برآمدن نازیها را دریافته بود. نازیها که با توهم و گمان کوتاهی تاریخ نسبت به آنان، قصد انتقام داشتند. از این رو به هر جنبش هویتگرا که نجات بشریت را ترویج میکرد، بیاعتماد بود.
امروز باید «یهودیان سرگردان» او را که در 1927 نوشته، خواند. در آن نوشته به مخالفت با صهیونیسم پرداخت که از نگاه او نتیجهی ناسیونالیسمی بود که امپراتوری چند ملیتی هابسبورگ را نابود کرد.
با بیزاری یاد میکند از زمانی که صهیونیستها در فلسطین ِ تحت قیمومیت بریتانیا با اسلحه دست به راندن و کشتار اعراب زدند. زیرا یهودیان دیری بود که از خشونت دست کشیده بودند. اما خب، آن زمان آشویتس هنوز شهر دلپذیری در شرق لهستان بود.
راث در سال 1927 مشکل یهودیان را تشخیص داده بود که نوشت: ‹یهودیان حق دارند در فلسطین زندگی کنند، نه به این دلیل که سرزمین آبا و اجدادیشان است، بلکه به این دلیل هیچ کشوری آنان را نمیپذیرد. ترس اعراب به خاطر از دست دادن آزادی به همان اندازه قابل درک است که خواست یهودیان برای زندگی با رابطهی خوب همسایگی.›
جالبتر اما پیشگفتاریست که راث سالها بعد – در 1937- بر تجدید چاپ «یهودیان سرگردان» نوشته است. هیتلر به قدرت رسیده بود و ششصدهزار یهودی آلمانی سرگردان مانده بود. راث از خود میپرسید: ‹اینها به کجا باید بروند؟ پاسخ درستی بر این پرسش وجود ندارد، زیرا آسودگی خاطر و امیدی وجود ندارد. روشن است که «نژادپرستی» سر سازش ندارد.›
چیزی شبیه این را میتوان در رمان طنز «ضد زندگی» (1986) از فیلیپ راث خواند. ناتان زوکرمن، شخصیت همزاد راث، مهاجران مسلح یهودی در کرانه باختری را اغلب آمریکاییهایی که ‹یا مذهبیاند یا دیوانه یا هر دو*‹ میبیند که علیه فلسطینیها هجوم آوردهاند. این سبب میشود که خود را بشناسد: کسی که نه از صحرای نگب است و نه از جلیل، بلکه کسی است از آمریکای صنعتی ِ مهاجران که در نیوآرک بزرگ شده، در شیکاگو درس خوانده و در نیویورک، میان اوکراینیها و پورتوریکوییها زندگی میکند. کسی که نوهی یک یهودی فقیر از گالیسیا (اسپانیا) است که به دلیل راندن یهودیان از اروپا، به آمریکا مهاجرت کرد. برای او آمریکا سرزمین صهیون ‹کشور آرمانی یهودیان› است، زیرا یهودیان هرگز مورد اذیت و آزار قرار نگرفتهاند و هر کسی میتواند به عنوان فرد مستقل تصمیم بگیرد به چه گروهی تعلق داشته باشد. امنیت فرد در اینجا بهتر از اسراییل است. شخصیت دیگری در رمان «ضد زندگی» میگوید که همیشه باید از جنگ دیگری واهمه داشته باشی: ‹اعراب میتوانند ببازند و ببازند و ببازند، و ما تنها یک بار میتوانیم ببازیم.**‹
فیلیپ راث پیش از مرگاش خشونت کنونی اسراییل در عزه را به خوبی شرح داده است.
* Either religious or crazy or both
** The Arabs can lose and lose and lose, and we can lose only once
پسنوشت: فیلیپ راست به درستی نوشته است که ‹آمریکا سرزمین صهیون است›. بایدن از ازل خود را صهیونیست خوانده و جنگ کنونی را باید جنگ آمریکا/اسراییل علیه فلسطین (و نه تنها حماس) نامید.
جلاد ابدی
پَر فابیان لاگِرکْویست[1] شاعر و نویسندهی سوئدی و برندهی نوبل ادبی سال 1951، رمان ‹جلاد[2]‹ را به سال 1933 و پس از به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان نازی نوشت.
او نیز چون نویسندگان آلمانی که ‹تبعید درونی› گزیده بودند، اشارهی صریح به موضوع ندارد. به طور غیرمستقیم و به ویژه نمادین به احیای ‹جلاد› در دوران مدرن پرداخته است. نوشتهی او از دو بخش تشکیل شده که بخش نخست در سدههای میانی و بخش دوم در دوران معاصر میگذرد.
عناصر پیوند دهندهی دو بخش حضور جلاد، فضا (میخانه و بار) و گفتوگوهای کم و بیش موازی در میخانه و بار هستند، اما عنصر اصلی پیوند دهنده همان نمادگرایی است. در بخش اول جلادی ساکت میبینیم نشسته میان آدمهای لافزن که به صدای بلند و با افتخار از خود میگویند. خامترین و ابتداییترین قصهها را گونهای روایت میکنند که فضای هیولایی خشونت از دل آن بیرون میزند. از جادو، باور به شیطان و تجربههای بدوی قدرت شیطان حرف میزنند که جلاد خاموش نماد همهی آنهاست. از جلاد میترسند، اما با گونهای غرور و احترام از او میگویند.
گفته میشود که مردم ‹شیفتهی شر› هستند و بشریت ‹روی مردار زندگی میکند.› در خود شخص جلاد هم ترکیبی عجیب از خشونت تکاندهنده و هولناک و عشق لطیف وجود دارد. در بخش اول نوشته، بُعد نمادین و حتا اسطورهای متن ملموس است. بیشتر جذابیت متفکرانه و گفتمانی دارد تا صرف روایت داستانی. قصههای افراد در میخانه بیشتر به گونهای ‹شهادت› دربارهی قدرت شیطان شبیه است. راویان وحشت زده، جرات نزدیک شدن به جلاد را ندارند، اما نگاه، حرکات و سخنشان انگار با شوقی ناشناخته گرایش دارد سوی قدرت جادویی جلاد ساکت.
این متن از ابتدا به عنوان مراقبهای خارج از زمان دربارهی ‹جلاد ابدی› مطرح شد. از این رو بخش دوم آن که به ظاهر روایت چندین سدهی بعد است، روایت روز نیست. اشارههایی به آلمان نازی و زرادخانهی نفرتانگیز دکترین نازی در آن وجود دارد، اما صریح نیست. بیشتر در لایهای نمادین و فراتر از روند واقعیتنمایی پیش میرود. اما جلاد تبدیل به جلاد متمدن میشود. نمادی از ترور مرد قدرتمندی که همچنان به اعمال قدرت وحشتناک و در عین حال جذاب برای خود و موجودات بدویماندهی پیراموناش ادامه میدهد.
تمرکز متن روی خشونت است با بیانی باستانی و در عین حال بسیار نو و معاصر از قدرت شیطان. ‹خشونت، بالاترین شکل بیانی ذات انسان است، نه تنها جسمی که نیز روحی.› و ‹ما بر کسانی که سرکش باقی میمانند، غلبه خواهیم کرد. مردم، با اعتماد بسیار جلوی زندانهای او گرد آمده بودند، به انتظار شنیدن فریادهای کسی که در پشت دیوارهای او دست از ایمان خود شسته بود.›
انفجار خشونت به رهبری جلاد معاصر، گونهای تمرین مذهبی است. شیفتگی جمعی ستایش از جنگ، آموزش انضباط حزبی، نژاد پرستی، اعتقاد به نظم بیهودهی ساختهی توهم. جنبهای فریبنده در انسان از آغاز زمان در ‹عصر برنزی شر› مدرن. انفجار تهوعآورتر از وراجی در میخانههای سدههای میانی.
لاگِرکْویست خواسته از تاریخ فراتر رفته و اسطوره را هدف قرار دهد. رمان او به ظاهر سنگین و تاریک است، اما مثل طنز کارهای برشت ساختار دراماتیک هم دارد.
جلاد مدرن، نماد نظم نوین مبتنی بر ستایش خشونت است. اما ‹زمانهی جلاد’مدرن دوسویه است. و پرویز ثابتی، انگار مدل لاگِرکْویست بوده در مستندی که مستند نیست. هذیان است. ساخته به سفارش دستگاه اطلاعاتی در ستایش جلاد و دهن کجی به قربانیان خشونت او و دار و دستهاش.
این مستند انگار در دههی سی سدهی گذشته ساخته شده است و تکگویی هذیانواره شخصیتی است آمیخته از درام برشت و محال بکت. |
[1] Pär Fabian Lagerkvist
[2] Bödeln